تلخ لخت

مسعود زيرکي
mahyarzt7300@yahoo.com

به آسمان نگاه کرد.نور خورشید چشمش را زد و سرش را انداخت پایین.دوباره شروع کرد به قدم زدن.آرام نمی شد.ایستاد و به در ورودی مناره خیره شد.تسبیح را توی دستش چرخاند و گفت :"استغفرالله"چندتا تبریزی کنار دیوار قد کشیده بودند و بلندیشان تا بالای مناره می رسید.صدای بسته شدن در را که از حیاط خانه ی کناری شنید قلبش تند شد و گفت :"لااله الا الله"رفت سمت سقاخانه و کاسه ی طلایی رنگی را که حروف درشتی روی آن حکاکی شده بود برداشت و به سقف کوتاه سقاخانه نگاه کرد و گفت:"نگاه نمی کنم.به خودت قسم که نگاه نمی کنم.دستی از پشت روی شانه اش خورد و تنش لرز گرفت.
__ بدجوری تو خودتی حاجی؟!
::شرمنده حاج آقا،متوجهتون نشدم.
حاج آقا ریش های جوگندمی خیسش را توی مشتش گرفت و چند قطره چکید روی زمین.لبخند زد وکاسه ی طلایی را از دستش گرفت وپر آب کرد:
__ دوبار سلام دادیم حاجی...کجایی؟
::راستش خدا شیطونو لعنت کنه...
حاج آقا حرفش را برید وقبل از آن که آب کاسه را سر بکشد،گفت:"مشغول ذکر بودی؟مارم دعا کن..."
بعد آستینش را روی دستهای خیسش تا کرد و گفت:اذان رو که گفتی،چای یادت نره"
باد برگهای تبریزی ها را تکان می داد و شاخه هایش را توی حیاط خانه ی کناری خم می کرد.صدای شرشر آب از حیاط خانه ی کناری آمد و حس کرد چیزی توی دلش فروریخت.حوض آنها بزرگتر از پاشویه ی مسجد بود و فکر کردلابد زن از راه رسیده و دست و صورتش را می شوید.احساس خنکی روی صورتش پخش شد و فهمید حاج آقا رفته و شاید چیزی هم گفته باشد که او متوجه نشده.فکر کرد اگر الان بالای مناره بود حتمن اورا می دید.دوباره به آسمان نگاه کرد.خورشید هنوز به فرق آسمان نرسیده بود و نگاهش را چرخاند سمت مناره و پرچم سرخ بالای مناره را دید که تکان می خورد.سرخی اش همرنگ پیراهن زن بود که دیروز توی باد تکان می خورد.تکان هایی که همان جا بالای مناره میخکوبش کرده بود و اذان را بریده بود.زن را دیده بود که توی حیاط لباس می شست وباد پیراهنش را توی تنش می رقصاند.لباسها را یکی یکی توی دستش فشار می داد و آبشان را می گرفت و بعد توی هوا تکان می داد.بازوهایش خیس شده بود.موهایش را جمع کرده بود و یک طرف شانه اش انداخته بود.دستش را روی ریش هایش کشید و بعد رو به آسمان بلند کرد.ذکری زیر لب گفت.خورشید بالای گنبد بود و وقتش بود که بالای مناره برود.چندتا پیر مرد و یک جوان وضو می گرفتند و حیاط کم کم شلوغ می شد.وضو گرفت و از پله های مناره بالا رفت.در ورودی مناره را که باز کرد هوای سردی به صورتش خورد و حالش تازه شد.نگاهش را به مقابلش دوخت و تمام تلاشش را کرد که پایین را نگاه نکند.ساختمانه را دید که سیاه و بی قواره قد کشیده بودند و لایه ی سنگینی از دود شهر را پوشانده بود.صدای صلوات چند مرد از نمازخانه ی مسجد بلند شد.باید اذان را شروع می کرد.هوا راکد بود وجزصلوات های گهگاهی و فریادهای چند دوره گرد ،چیزی به گوشش نمی رسید.چشمش به کاشی های فیروزه ای مناره افتاد و فکر کرد:"سرخ و فیروزه ای"بعد زن راباهمان پیراهن سرخ دید که دامن فیروزه ای کوتاهی پوشیده.دامن از روی پوست شفاف و سپید زانویش سر می خورد و می توانست احساس نرمی را که از از این اصطکاک توی تن زن می ریخت حس کند.تنش لرزید ورگه های عرق را حس کرد که از روی گردنش سر می خورند.چشمانش را بست وچند دانه ی تسبیح را از لای انگشتانش رد کرد.صدای مرد میانسالی از حیاط خانه ی کناری آمد که با صدای بلندی گفت:"مائده...." تسبیح از دستش افتاد.بقیه حرف مرد توی صدای صلواتی که از مسجد می آمد گم شد و این بار صدای زنها هم قاطی صدای مردها بود.تسبیح را ازروی زمین برداشت وپشتش را به حیاط خانه ی کناری کرد.تکبیر اول را گفت.قلبش تند می تپید و برای تکبیر دوم نفس کم آورده بود.یک دانه ی تسبیح را از لای دو انگشتش سر داد و گفت :"مائده"
سرش را با صدای کبوترهایی که ازروی گنبد بلند شدند چرخاند سمت حیاط .چندتا پیرزن و دختر با چادرهای سفید و گلدار به سمت زنانه ی مسجد می رفتند.زن را روی گنبد دید که چادر سپیدی پوشیده و قنوت گرفته.زن به سمت او چرخید و چادر از سرش سرخورد وافتاد روی شانه اش.دستهای قنوت گرفته اش خیس بود و گوشت سپید بازویش می لرزید.با شستش دو دانه ی تسبیح را روی نخ سر داد و ذکر قنوت گفت.صدای شرشر آب ازحیاط خانه ی کناری آمد و حس کرد وزنه ی سنگینی به سرش آویزان است.خواست که تمام اذان را تند تند فریاد بکشد و زودتر تمام کند اما نتوانست.گلویش خشک شده بود .تکبیر سوم را بریده و کم نفس گفت.خورشید بالای سرش میتابید و عرقش توی باد خشک می شد.صدای شرشر آب قطع شد.زیر لب گفت :"نرو"بعد چشمانش را بست و تکبیر چهارم را گفت.اما گلویش خشک شده بود و نفسش بند امد.طاقت نیاورد و مثل تشنه ای که سرش را توی حوض آب فرو ببرد،سرش را خم کرد و به حیاط کنار مسجد نگاه کرد.مرد میانسالی کنار حوض خم شده بود و داشت مسح می کشید.باد شاخه های تبریزی ها را تکان می داد و برگها خودشان را به هم می ساییدند.پیراهن سرخ دخترانه ای روی بند بود و توی باد می رقصید.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34301< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي